ماجرای من- قسمت دوم
همیشه درست زمانی که می خواستم نا امید شوم صدای خدا را می شنیدم. از کلمات یک کتاب. از صدای یک دوست. از تلفن یک آشنا. از یک فیلم یک منظره یک ایمیل.... می خواستم که بشنوم. مشتاق بودم و همان اندازه ناصبور. دو سال پیش وقتی کتاب های باربارا دی انجلیس را چند باره خوانده بودم و تشنه ی مفاهیم تازه تر بودم و کامل تر به توصیه ی مونا دوست قدیمی ام که دوباره یافته بودمش در به در انقلاب را گشتم تا کتاب تمرین نیروی حال را پیدا کنم. بعدها که این کتاب را خواندم می گفتم قرآن کوچک من!
* * *
سال ها بود از مونا بی خبر بودم. یعنی درست بعد از فارغ التحصیلی از لیسانس و آمدن من به تهران. هر از گاهی چند ایمیل فورواردی از مونا به دستم می رسید. یک روز خوشحالی و بی کاری به سرم زد و چند تا از عکس های تازه ام را برای دوستان قدیمی ام میل کردم بی هیج حرفی! مونا نامه ام را که دیده بود جواب داد و از همان ایمیل اول فهمیدیم چقدر در این سال های دوری مشترکات پیدا کرده ایم که می شود ما را از دو تا همکلاسی قدیمی تبدیل کند به دو دوست که تلفن های چند ساعته تهران یزدشان بی وقفه بود. خودسازی و مطالعات روانشناسی- عرفانی از این مشترکات بود! و همین شد که بعد از رد و بدل کردن نام چند کتاب دستم رسید به قرآن کوچک من-تمرین نیروی حال- که نقطه ی عطفی بود در زندگی ام.
یادم می آید عید پارسال بود و من به دلایلی دلتنگ و نا آرام. کتاب ده راز درباره ی زندگی را بارها خوانده بودم و کلماتش را نوشیده بودم. تمرین نیروی حال بهترین مکمل بود برای کلمات ساده اما پر اثر ده راز درباره ی زندگی...
تمرین می کردم. چندباره کتاب را می خواندم و لحظه به لحظه حرکاتم فکرهایم عکس العمل هایم را زیر نظر داشتم و این مراقبه ها بی اثر نبود. حس می کردم در این یکی دوسال به اندازه ی ده سال رشد کرده ام. بزرگ شده ام و از دنیای پر بهانه ی کودکی ام رهاتر... همین روزها بود که شعر را کنار گذاشتم عهد بستم وقتی دوباره بنویسم که کلماتم رنگ شادی بدهد تنها امید و شادی...
کتاب نیروی حال را خودم پیدا کردم. که نسخه ی کامل قرآن کوچک من بود اما متفاوت از آن.بعد از آن هم تا آمدنم به سوئد مطالعه هایم رنگ دیگری گرفته بود و قطع نمی شد. مونا سی دی نسخه انگلیسی کتاب ها را برایم فرستاد و ان هم لذت دیگری داشت.
پ.ن: درست از روزی که برگشتم یک دختر لهستانی الاصل متولد سوئد برای دکترا کارش را اینجا شروع کرده و هم اتاق من شده. اول فکر می کردم هم اتاقی بودن با یک نفر توی دانشگاه که ادم نیاز به تمرکز زیاد دارد چندان جالب نیست اما هم صحبتی با این دخترک برایم لذت بخش است. ساده است و خندان. اصولن اروپایی ها پیچ و خم های شخصیتی ما را ندارند یک رو هستند و بس. تصمیم دارم تعاملم را با همکارهایم بیشتر کنم. سوئدی ها برای معاشرت معمولن نیاز به هل دادن دارند!
وبلاگتون زيباست و مطالبش خواندني... در ضمن خوشحال ميشيم قدم رنجه كنيد و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سي جي ام: ويگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه كنيد.
سلام خانم کشفی از خواندن خبر موفقیتهاتون خیلی خوشحال شدم. پیشتر وبلاگتونو میخوندم..اما مدتی ننوشتید و ما محروم. یکیدوماهی هست که دوباره پیداتون کردم. هنوز یادم هست اون اولین و آخرین باری که دیدمتون..در شب شعر آواز پر جبرئیل..که غزلخوان بودید. خوشبخت باشید و دیرپا.
خاطره نویسی جالبی شده.این دختره که هم اتاقته اسمش چیه؟
قدش چقدره ؟!! چه شکلیه ؟!!! چن سالشه ؟!!!!! [نیشخند]
اسمش آنا هست و خیلی هم خونگرمه و خوش صحبت و مهربون. زندگی جالبی داشته. پدرش الکلی بوده و مادر و پدرش از هم جدا شدن و الان هم یکی دو سالی هست که مادرش فوت شده. اما آنا حتی وقتی غر میزنه می خنده!
قدش هم باید 160 تا 165 باشه! قیافه ی اروپایی داره و چشمای آبی اما نمی تونم بگم خوشگله!!!سنش هم نمی دونم!!!!!!
پس بقیه اش؟
ای ماجرا....ای خاطره نویس ای پریا....
سلام خانوم گل.......... خوبی؟........ خوشی.......... تبریک میگم........... انشاالله زندگی خوبی داشته باشی........ موفق با شی.... یا علی!!
نه مرسی ! مقبول نیفتاد !!! [نیشخند]